
گاهی روزگار خیلی سخت میشود.خیلی...روزها مثل کلاف در هم پیچیده ای به دنبال کسی برای گشایش له له می زند.
درست مثل روزهایی که هیچ کتابی، تصویری، کاری ، خبری، آهنگی و هیچ لذتی ...هیچ برای تجربه باقی نمی ماند.حتی آنقدر به سکوت و تنهایی میرسی که ترجیح میدهی ساعتها در خودت فرو بروی و کسی کاری بهت نداشته باشد.آنقدر که بزرگترین تفریحت اندیشه به مرگ باشد و اینکه لای قبور چرخ بزنی و میان محاسبه ی طول عمر آدمها به ابتذال زندگی روزمره بخندی.
نه اینکه مفاهیم و ارزش ها به پوچی برسند. که نه...که برنجی از اینکه اینقدر به گند کشیده شده اند.اینقدر بالا پایین شده اند و اینقدر مبتذل و سطحی...آنوقت از غم و غصه و دغدغه ی خود...بهتر بگویم از خود رها میشوی و در کلیات چرخ می زنی.
دیگر شک می کنی که خوب و بد را بلدی یا نه(شما بگیرید تمام مستقلات عقلی)...شک می کنی آنچه که آموخته ای درست بوده یا نه...شک می کنی دست راست و چپ ات را...درست به همین سادگی و به همین آشکاری.
به کجا باید آویخت؟نمیشود که که چون ذره ای آزاد به هر حرکتی حتی به وزش ملایم نسیم تغییر مکان (اندیشه، تفکر ، چارچوب و ...) داد؟ میشود؟
یک وضوحی یک راه آشکاری یک تضمینی ...می فهمید؟همه چیز پا در هواست...همه چیز.از امور مادی بگیر تا معنوی...از دیگران تا خودت ...اطمینان و اعتماد دو کلمه ای که مدتهاست از فرهنگ لغاتت حذفشان کرده ای.ولی مگر میشود این نیاز بشر...این خواسته ی فطری را نادیده گرفت؟
خیلی فکر کردم.خیلی...استدلال و منطق و تجربه و احساس و ...نوشتم خواندم ...نه چاره ساز نبود.
دلم یک آرامشی می خواست.یک وصل و یک جاافتادگی...یکی باید بیاید و این مفاهیم هزار معنا را یکی کند.یکی باید بیاید و معنا کند...
بی گمان موعود ...بی گمان.
درست مثل روزهایی که هیچ کتابی، تصویری، کاری ، خبری، آهنگی و هیچ لذتی ...هیچ برای تجربه باقی نمی ماند.حتی آنقدر به سکوت و تنهایی میرسی که ترجیح میدهی ساعتها در خودت فرو بروی و کسی کاری بهت نداشته باشد.آنقدر که بزرگترین تفریحت اندیشه به مرگ باشد و اینکه لای قبور چرخ بزنی و میان محاسبه ی طول عمر آدمها به ابتذال زندگی روزمره بخندی.
نه اینکه مفاهیم و ارزش ها به پوچی برسند. که نه...که برنجی از اینکه اینقدر به گند کشیده شده اند.اینقدر بالا پایین شده اند و اینقدر مبتذل و سطحی...آنوقت از غم و غصه و دغدغه ی خود...بهتر بگویم از خود رها میشوی و در کلیات چرخ می زنی.
دیگر شک می کنی که خوب و بد را بلدی یا نه(شما بگیرید تمام مستقلات عقلی)...شک می کنی آنچه که آموخته ای درست بوده یا نه...شک می کنی دست راست و چپ ات را...درست به همین سادگی و به همین آشکاری.
به کجا باید آویخت؟نمیشود که که چون ذره ای آزاد به هر حرکتی حتی به وزش ملایم نسیم تغییر مکان (اندیشه، تفکر ، چارچوب و ...) داد؟ میشود؟
یک وضوحی یک راه آشکاری یک تضمینی ...می فهمید؟همه چیز پا در هواست...همه چیز.از امور مادی بگیر تا معنوی...از دیگران تا خودت ...اطمینان و اعتماد دو کلمه ای که مدتهاست از فرهنگ لغاتت حذفشان کرده ای.ولی مگر میشود این نیاز بشر...این خواسته ی فطری را نادیده گرفت؟
خیلی فکر کردم.خیلی...استدلال و منطق و تجربه و احساس و ...نوشتم خواندم ...نه چاره ساز نبود.
دلم یک آرامشی می خواست.یک وصل و یک جاافتادگی...یکی باید بیاید و این مفاهیم هزار معنا را یکی کند.یکی باید بیاید و معنا کند...
بی گمان موعود ...بی گمان.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر